خسته تر از همیشه
مثل همیشه خسته ام خسته ام ...اری خسته تر از همیشه
p align="center">
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
تلخند
چقدر خنــــده داره كه :
يكساعت خلوت با خدا دير و طاقت فرساست ولي 90دقيقه بازي فوتبال مثل باد ميگذره!!!
چقدر خنده داره كه :
صد هزار تومان كمك در راه خدا مبلغ بسيار هنگفتيه اما وقتي با همون پول خريد ميريم مبلغ ناچيزيه !!!
چقدر خنده داره كه :
يكساعت عبادت در مسجد طولاني به نظر مياد اما يكساعت فيلم ديدن به سرعت ميگذره !!!
جقدر خنده داره كه :
وقتي ميخوايم عبادت و دعا كنيم ، چيزي يادمون نمياد كه بگيم ، اما وقتي ميخوايم با دوستمون حرف بزنيم هيچ مشكلي نداريم !!!
چقدر خنده داره كه :
خوندن يك صفحه و يا بخشي از قرآن سخته ، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترين كتاب رمان دنيا آسونه !!!
چقدر خنده داره كه :
براي عبادت و كاررهاي مذهبي وقت كافي در برنامه روزمره پيدا نميكنيم اما بقيه برنامه ها رو سعي ميكنيم تا آخرين لحظه هم كه شده انجام دهيم !!!
چقدر خنده داره :
شايعات روزنامه ها رو به راحتي باور ميكنيم ، اما سخنان قرآن رو به سختي باور ميكنيم !!!
چقدر خنده داره :
همه مردم ميخوان بدون اينكه به چيزي اعتقاد داشته باشند و يا كاري در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند !!!
چقدر خنده داره .......اينطور نيست ؟
داريد ميخنديد ؟ .......... يا اينكه داريد فكر ميكنيد ؟
اين حرفها رو به گوش بقيه هم برسونيد و از خداوند سپاسگزار باشيم . كه او خداي دوست داشتنيست.
آيا خنده دار نيست :
كه وقتي ميخوايم اين حرفها رو به بقيه بزنيم خيلي ها رو از ليست پاك ميكنيم. چون مطمئنيم كه به چيزي اعتقاد ندارند
اين اشتباه بزرگيه اگه فكر كنيم
اعتقاد ديگران از ما ضعيف تره
اگر عشق بورزيد مي گويند كه سبك مغزيد...
اگر شاد باشيد مي گويند كه ساده لوح وپيش پا افتاده ايد....
اگر سخاوتمند و نوعدوست باشيد مي گويند كه مشكوكيد...
اگر گناهان ديگران را ببخشيد مي گويند ضعيف هستيد...
اگر اطمينان كنيد مي گويند كه احمقيد...
اگر تلاش كنيد كه جمع اين صفات را در خود گرد آوريد
مردم ترديد نخواهند كرد كه شياد و حقه بازيد.
(لئو بو سكا )
شكسپير ميگه: خيانت تنها اين نيست كه شب را با ديگري بگذراني ...
خيانت ميتواند دروغ دوست داشتن باشد !
خيانت تنها اين نيست كه دستت را در خفا در دست ديگري بگذاري ...
خيانت ميتواند جاري كردن اشك بر ديدگان معصومي باشد!
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي كشيم
تا دوست را به ياري نخوانيم،
براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند
طعم توفيق را مي چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن
و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است
در بهار هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند
ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است
" تنها" بودن ، بودني به نيمه است
و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس كردم
دكتر علي شريعتي
يك داستان پندآموز
تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره كوچك خالي از سكنه افتاد.
او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذارند، اما كسي نمي آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و داراييهاي اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه جيز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشك اش زد............ فرياد زد: ' خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟'
صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمي كه با دود مي دادي شديم.
وقتي كه اوضاع خراب مي شود، نااميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم..........
چون حتي در ميان درد و رنج دست خدا در كار زندگي مان است.
پس به ياد داشته باش ، در زندگي اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد، ممكن است دودهاي برخاسته از آن علائمي باشد كه عظمت و بزرگي خداوند را به كمك مي خواند
.پسر بچه اي يك برگ كاغذ به مادرش داد.
مادر كه در حال آشپزي بود ، دستهايش را با حوله تميز كرد و نوشته را با صداي بلند خواند.
او نوشته بود :
صورتحساب !!!
كوتاه كردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر كوچكم 2.000 تومان
نمره رياضي خوبي كه گرفتم 3.000 تومان
بيرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهي شما به من :12.000 تومان !
مادر نگاهي به چشمان منتظر پسرش كرد، چند لحظه خاطراتش را مرور كرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب اين را نوشت:
بابت 9 ماه بارداري كه در وجودم رشد كردي هيچ
بابت تمام شبهائي كه به پايت نشستم و برايت دعا كردم هيچ
بابت تمام زحماتي كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرگ شوي هيچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازي هايت هيچ
و اگر شما اينها را جمع بزني خواهي ديد كه : هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است
وقتي پسر آن چه را كه مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشك شد ودر حالي كه به چشمان مادرش نگاه مي كرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلاً بطور كامل پرداخت شده !!!
نتيجه گيري اخلاقي :
قابل توجه اونهائي كه فكر ميكنند مرور زمان آنها را بزرگ كرده و حالا كه هيكل درشت كردند خدا را هم بنده نيستند.
بعضي وقتها نيازه به اين موارد فكر كنيم ...
كساني كه از خانواده دور هستند شايد بهتر درك كنند.
نتيجه گيري منطقي:
جايي كه احساسات پا ميذاره منطق كور ميشه!!!
مادر متوجه نشد كه پسرش داره سرش كلاه ميذاره : جمع بدهي ميشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!
نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد/نميخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت/ولي من سخت مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازند به دست كودكي مشتاق و بازيگوش/ كه او هر دم و پي در پي / دم گرم گلويش در گلويم سخت بفشارد/ و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد/ بدين سان بشكنداو اين سكوت مرگبارم را ( دكتر شريعتي) |
عشق روياييه من تو آسمونا خونشه ... اون حقيقت نداره اما دلم ديوونشه روي ابرا ميشينه به من اشاره ميكنه ... شب و آسمونمو پر از ستاره ميكنه نكنه برنجي از من عشق آسمونيه من ... بذار فكر كنن دروغي آخه آدما حسودن... نميخوام برنجي از من عشق آسموني من ... بذار فكر كنن دروغي آخه آدما حسودن... نميخوام كسي بفهمه كه دل رو به تو باختم ... بذار فكر كنن كه عشقو تو روياهام شناختم نميخوام كسي بدونه تويي عمري سايه بونم ... اگه شاخه هات بشكنه ديگه باقي نمي مونم وقتي دلتنگ توام خيره ميشم به آسمون ... تو بيا اين شعرعاشقونتو واسم بخون عشق روياي من تو آسمونا خونشه ... تو چه باشي چه نباشي دل من ديوونته.... |
چگونه حرص پدر و مادر را در بياوريم؟! (طنز) پدر و مادر مخلوقات بسيار دوست داشتني، عزيز و نازنيني هستند كه بايد خيلي خيلي زياد قدرشان را بدانيم. اما نمي دانم چرا اين قدر اذيت كردن آن ها كيف دارد! شايد به اين دليل است كه آن ها تنها كساني هستند كه هرقدر شما اذيتشان كنيد، باز هم شما را دوست خواهند داشت. بنابراين پيشنهادات پايين را در مورد درآوردن حرص والدينتان به كار ببنديد و مطمئن باشيد كه آن ها هميشه شما را بيش از هر كس ديگر شما را دوست خواهند داشت. 1. سعي كنيد همواره در مقابل دود سيگار دوستانتان قرار بگيريد، به طوريكه از فاصله 100 متري هم لباستان بوي سيگار بدهد و بعد با همين وضعيت به خانه برويد و نزديك پدر و مادرتان بنشينيد. براي اطمينان از ناراحت شدن آن ها سعي كنيد چند نخ سيگار همواره در جيب لباس هاي چرك خود بگذاريد! 2. هميشه به مادرتان اين نكته را يادآوري كنيد كه هر وقت دخترخاله تان را مي بينيد ياد شامپانزه هاي آفريقايي مي افتيد و به پدرتان هم بگوييد هيكل دخترعمويتان شبيه هيكل "مهاتما گاندي" مي باشد! 3. سوئيچ ماشين پدرتان را و يا اگر هم توانستيد مادرتان برداريد و در اسرع وقت اتومبيل نازنينشان را به نزديك ترين تير برقي كه ديديد، بكوبانيد! 4. به آن ها بگوييد كه عضو جنبش سبز هستيد و هر روز در ميادين ونك، فاطمي و وليعصر با لباس شخصي ها درگير مي شويد و همين روزهاست كه بازداشت شويد. 5. با پيرزن فضول همسايه كه هميشه در كارهاي شما سرك مي كشد و به والدينتان راپورت مي دهد درگير شويد و كارهايي كنيد كه آبروي پدر و مادرتان در جمع همسايگان بريزد. مثلاً با اسپري روي درب خانه پيرزن شكلك بكشيد، تمام كفش هايش را سوراخ كنيد، آنتن روي پشت بامش را بشكنيد، لباس هاي روي بندش را پاره كنيد و اگر دل خيلي پري داريد از ديوار خانه اش بالا برويد و به يخچال يا ديگ آبگوشتش ناخونك بزنيد! 6. خريدهاي پيرمرد همسايه تان را كه لنگان لنگان و به زحمت از سركوچه مي آورد، به بهانه ي كمك كردن بگيريد و همه را در سطل زباله سر كوچه بريزيد! 7. هر روز و به هر نحوي شده كتك مفصلي به پسر همكار پدرتان بزنيد. 8. اگر مادرتان مثلا معلم بود، برويد سر كيفش و همه برگه هاي امتحاني دانش آموزان را صحيح كنيد.(به همه بيست بدهيد!) 9. دور از چشم مادرتان توي قابلمه غذا مقادير متنابهي نمك و فلفل بريزيد و موقع سرو غذا از خانه جيم شويد. 10. يك هفته به خانه دوستتان برويد و موبايل خود را خاموش كنيد تا والدينتان نگران شوند. بعد كه برگشتيد به آن ها بگوييد كه يادم رفت تماس بگيرم. 11. يك وصيت نامه بنويسيد و آن را روي يخچال خانه بچسبانيد و به پدر و مادرتان بگوييد كه در خواب ديده ايد به زودي به بيماري سرطان خون مبتلا خواهيد شد و خواهيد مرد. 12. به آن ها تأكيد كنيد كه هرگز در امتحان كارشناسي ارشد شركت نخواهيد كرد و قصد داريد در آينده شاعر شويد! 13. يك روز كه آن ها در خانه نيستند، بخشي از خانه را به آتش بكشيد و سپس به طور همزمان به آتش نشاني و پدر و مادرتان زنگ بزنيد تا به خانه بيايند! 14. در حضور آن ها خود را به زمين بياندازيد و تظاهر كنيد كه به بيماري صرع مبتلا هستيد. 15. يك سگ بسيار بزرگ بخريد و آن را به داخل خانه و روي ميز ناهارخوري بياوريد و به سگ موردنظر بگوييد كه به بابا و مامان سلام كن عزيزم! 16. به آن ها بگوييد كه يك سال قبل و بدون اطلاعشان با يك زن بيوه كه هفت بچه دارد ازدواج كرده ايد و فرزند خودتان هم تازه به دنيا آمده! 17. هر روز صبح از آن ها بپرسيد كه آيا بچه واقعي آن ها هستيد يا نه؟ و اينطور وانمود كنيد كه بايد از اين موضوع اطمينان حاصل كنيد كه در بيمارستان شما را با نوزاد ديگري عوض نكرده اند؟! 18. هر شب بعد از اين كه از سر كار برگشتيد چندين DVD خفن در كامپيوتر بگذاريد، درب اتاق را ببنديد و تا سپيده صبح با صداي بلند به تماشاي آن ها مشغول شويد. 19. موقع تحويل سال نو، جشن تولد افراد خانواده، مهماني ها و تعطيلاتي كه حضور شما را در خانه پيش بيني كرده اند همينطور الكي خانه را ترك كنيد و با دوستانتان به جزيره كيش برويد. 20. به دوستتان بسپاريد كه از تلفن عمومي به خانه زنگ بزند و خبر دهد كه شما تصادف كرده و ضربه مغزي شده ايد و هم اكنون در كما به سر مي بريد. بعد به طور ناگهاني وارد خانه شويد. پي نوشت: موارد بالا همه شوخي بود. بايد خيلي بي رحم و بي عاطفه باشيد كه اون تخلفات انظباطي ناجور رو روي پدر و مادرتون امتحان كنيد. (تذكر جهت افرادي كه از سر شيطنت هم كه شده بعضي وقتا ميزنن تو خط يه همچين كارايي) ولي راستي راستي مبادا به آن ها عمل كنيد ... بابا همش شوخي بود. نكنيد اين كارها را وگرنه طولي نمي كشه كه دچار عذاب وجدان ميشيد و منم از عذاب آه و نفرين اونا بي نصيب نمي مونم از من گفتن بود حالا خود دانيد ... |
يكي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد كه 'شجاعت يعني چه؟' محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : 'شجاعت يعني اين' و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
دكتر شريعتي
طفلي پرسيد عشق چيست :
دختري گفت: اولش رويا
آخرش بازي است و بازيچه
مادرش گفت: عشق يعني رنج
پينه و زخم و تاول كف دست
...پدرش گفت: بچه ساكت باش
بي ادب! اين به تو نيامده است
رهروي گفت: كوچه اي بن بست
سالكي گفت: راه پر خم و پيچ
در كلاس سخن معلم گفت:
عين و شين است و قاف، ديگر هيچ
دلبري گفت: شوخي لوسي است
تاجري گفت: عشق كيلو چند؟
مفلسي گفت: عشق پر كردن
شكم خالي زن و فرزند
شاعري گفت: يك كمي احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقي گفت: خانمان سوز است
بار سنگين عشق بر شانه
شيخ گفتا:گناه بي بخشش
واعظي گفت: واژه بي معناست
زاهدي گفت: طوق شيطان است
محتسب گفت: منكر عظما ست
قاضي شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازيانه به پشت
جاهلي گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالي است
يعني آهنگ آن ز دور خوش است
ديگري گفت: از آن بپرهيزيد
يعني از دور كن بر آتش دست
چون كه بالا گرفت بحث و جدل
توي آن قيل و قال من ديدم
طفل معصوم با خودش مي گفت:
من فقط يك سوال پرسيدم
خدايا كفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر ميگويي
ميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر كاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سكهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است
دكتر علي شريعتي
مراقب حاضر جوابي بچه ها باشيد !!!! ... دختر كوچكى با معلمش درباره نهنگها بحث مىكرد. معلم گفت: از نظر فيزيكى غيرممكن است كه نهنگ بتواند يك آدم را ببلعد زيرا با وجود اينكه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار كوچكى دارد. دختر كوچك پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يك نهنگ بلعيده شد؟ معلم كه عصبانى شده بود تكرار كرد كه نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيكى غيرممكن است. دختر كوچك گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم. معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر كوچك گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد. ************ ********* ********* ********* ** يك روز يك دختر كوچك در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش كه داشت آشپزى مىكرد نگاه مىكرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يك كار بد مىكنى و باعث ناراحتى من مىشوي، يكى از موهايم سفيد مىشود. دختر كوچولو كمى فكر كرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده! ************ ********* ********* ****** عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچههاى كلاس عكس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميكرد كه دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه كه سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله. يكى از بچهها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده. ************ ********* ********* ********* ******** بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يك سبد سيب بود كه روى آن نوشته بود: فقط يكى برداريد. خدا ناظر شماست. در انتهاى ميز يك سبد شيرينى و شكلات بود. يكى از بچهها رويش نوشت: هر چند تا مىخواهيد برداريد! خدا مواظب سيبهاست |
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” چندی خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
ادامه مطلب رو از دست ندید...
:ادامه مطلب:
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب برین
:ادامه مطلب:
بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
بقیب
کجایي اي يار قديمي ديگه نيستي تا ببيني
ببيني دلم شکسته جاي تو غربت نشسته
مگه قول نداده بودي يه عمری پيشم بموني
اين رسم وفا نيست دل شکستن که گنا نیست
اما تو دل نه شکستي زدي قلبمو شکستي
نمی خوام بگم بمونی اینو گفتم تا بدونی
رنگین کمانه من یه رنگه زندگی بی تویه رنجه
دردی که دارو نداره به تو مرهمی نداره
مرهم قلبهای خسته جای تو غربت نشسته
یادت باشه رنگین کمان پاداشه کسی
است که تا آخرین قطر زیر بارون بمونه
من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم
من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم
من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم
من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم
من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم
من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم
من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم
من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم
من ایمین را از کودکان معصوم آموختم
و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم
در عرض یک دقیقه می شه یکی رو خورد کرد
در عرض یک ساعت می شه کسی رو دوست داشت
در عرض یک روز می شه عاشق شد ...
ولی یه عمر طول می کشه تا کسی روکه دوست داری فراموش کنی
نشستم گريه کردم ... واسه دل خودم ... واسه دل تو ... واسه غصه ي پاييز ... واسه تنهايي ميخک توي دفتر شعرم ... واسه سربلندي کاج تو زمستون ... واسه پروانه که سوخت ... واسه شمعي که اب شد تا از قطره هاش ياد بگيرند که سوختن يک طرفه هم ميتونه باش....
ساعت كوچيكه رويه تا قچه تو رو يادم مي ياره ساعت هايي كه با هم بوديم يادته اومديم يه بازي كنيم من بشم مجنون تو ,تو هم اون ليلي من ,اما من بازيمون وخيلي جدي گرفتم
و حالا چي دارم جز يه قلبي كه با خاطراتت ميزنه وقتي دو نفر رو با هم ميبينم اگه بگم حسوديم نميشه دروغه خيلي وقته نشده مثله قديما بشينيم برا هم از روزامون بگيم صبح هاي زيادي رفتن
و تو از هيچ كدومشون برام نگفتي تا حالا برام شعر گفتي تا حالا چند بار به خاطرم اشك ريختي من همون سينام عوض نشدم ولي تو چي........... اين نقطه ها ميتونن خيلي ناگفتا ها رو بگن كه من نميتونم برات بگم هر موقع كم مي ياريم آخر جمله هامون يه نقطه ميزاريم و از اول شروع ميكنيم دلم تنگ ميشه برات ولي چرا نمي فهمي باوركن دعوا هام به خاطر دوست داشتنته
كاشكي مي شد يه نقطه آخر عشقمون بزاريم و از اول شروع كنيم از وقتي واقعا دوستت داشتم نبودنت برام رنج آور بود تو كمتر بودي كنارم شايد بهتر بود نميگفتم دوستت دارم كاشكي همون
موقع تمومش مي كردم ولي تو نزاشتي گرفتاري هاي خودم كم بود غصه نبودنت هم روش اومد تو رو خدا يه بار وقتي ميگم دوستت دارم نگو دورغ ميگي , يكي ديگه رو ميخواي
چرا فكر ميكني من بهت دورغ ميگم فقط بگو چرا ؟ فكر كنم چيزه زيادي ازت نخواستم من نميتونم مثله فرهاد كوه برا رسيدن بهت بكنم ولي ميتونم يه شمع باشم كه برا رسيدن به تو بسوزم
و تنهايي تو روشن كنم هر چند كوتاه اما با عشق
امه ای در دست من
نام گیرنده : خدا
با , مداد عاشقی
با سلام ای با وفا
ای خدا حالم ببین
جایگاه تو کجاست؟
گر دلم مال تو بود
حال دست نا خداست
جایگاهت پس بگیر
کین دلم ویرانه است
خسته از میخانه ام
مقصد من خانه است
کعبه ات را باز کن
روی این , رویش سیاه
ای خدا رحمی بکن
بر دل این بی پناه
آخر نامه چه شد ؟؟؟؟
اشک ازچشمم چکید
پاره کردم نامه را !!!
هیچ کس آن را نديد
* بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیمتان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
* اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.
خدا بی گناه است در پروندۀ نگاهتان تجدید نظر کنید.
* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!
* این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
* وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
تفاوتهاي زن و مرد در ايران
وقتي يه مرد معتاد ميشه : اگه زنش زن بود و به فكر زندگيش بود اين بيچاره به اين روز نمي افتاد، بدبختي اينا رو به اين روز مي كشه ديگه!
وقتي يه زن معتاد ميشه: اي واي!!! خاك بر سرش ! بيچاره شوهرش دلش به چي خوشه ! چه جوري اينو تحمل ميكنه؟؟
وقتي يه دختر يه كم به خودش ميرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش مي كردن!! اينا همش واسه جلب توجه ديگه!!! اينا دنيا و آخرت ندارن كه!!!
وقتي يه پسر تيپ ميزنه: چه پسر خوش پوشيه… هزار ماشاا… چه تيپي داره… ميميرن واسش دخترا !!
وقتي يه دختر از دار دنيا يه دونه دوست پسر داره :
چي بگم والا!!! حجب و حيا ديگه جا نداره تو اين مملكت!! ديديش … بزا دهنم بسته باشه…
وقتي يه پسر ?? تا دوست دختر داره : بزنم به تخته اينقدر خاطر خواه داره، خدا وكيلي بهترين دخترا ميرن طرفش… ولش نمي كنن كه
وقتي يه آقاي محترم!!! خيابون رو با پيست اتومبيلراني اشتباه مي گيره : لامذهب عجب دست فرموني داره…
وقتي يه خانم مثلاً يادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطيه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزيتو بپز!!! والااااااا
وقتي بچه خوب تربيت شده باشه: ميبيني؟ بچه ام مثل باباشه، اصلا موفقيت تو خونواده ما ارثيه
وقتي بچه تو يه درس نمره اش بشه ??/??: بله ديگه
خانم يا پي قر و فرشه يا با اين دوست موستاش در حال فك زدن و ولگرديه
وقتي تو يه جمع ، آقا پسري سر و زبون دار داره مجلس رو گرم مي كنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عموميش بيسته؟؟؟!!!
شرايط بالا براي يه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبك!!! خانم باش
نظر مادر شوهر در اول زندگي: ميبيني شانس ما رو ؟ دختره فقط ?? ميليون جهيزيه آورده ، نمي دونم اين پسره شيفته چي اين عفريته شد!!!
باز هم همون مادر شوهر: ديگه چي مي خواد؟ گل پسرم يه خونه ?? متري تو نقطه صفر مرزي داره، از خداشم باشه ..
پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر معصومیت کودکی ام
بخاطر نشاط نوجوانی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم
«حالت خوبه؟...» دستم را پایین می آورم. پرده می افتد. نگاهش می کنم. چند ثانیه کوتاه تنها. رویم را برمی گردانم. فاصله می گیرم از وجودش. هر طرف می ورم اما نگاهش را روی شانه هایم حس می کنم. «کجا فرار کنم از دست نگاهت؟» کجا پنهان شوم که در نگاهش نباشم؟
نگاه پاکش که انگار عبور می کند از همه چیز... که هر کجا باشم روی شانه هایم است. که هیچ کجا نیست که پنهان باشد از چشم هایش. هر کجا که می روم نگاهش هست... «نگاهت هست...» لحظه ها راکدند. هوا سنگین است. نفسم دارد بند می آید. نمی گذرند دقیقه ها. و دارد نگاهم می کند. آرام. صبور. بی صدا.
برمی گردم نگاهش می کنم که بگویم «مگه کار و زندگی نداری تو همین جوری داری من رو نگاه می کنی؟» .. غرق می شوم توی چشم هایش که ته ندارند انگار. که آن سویشان انتهایی نیست. که بی نهایت اند. دریچه هایی به بی نهایت اند... زبانم بند می آید. غرق می شوم توی نگاهش. و هیچ تلاشی نمی کنم که پایین نروم. فرو می روم توی چشم هایش. آرام... آرام...
لبخند می زند. بغض می کنم. دست خودم نیست. همین حالاست که اشک هایم جاری شوند. و او دارد لبخند می زند. «چایی می خوری برات بیارم؟...» «حوصله ندارم معنا!... ولم کن»
دروغ می گویم! دروغ می گویم تو که می دانی!... تو که باید بدانی!... خودم را لوس می کنم برایت. می خواهم نازم را بکشی. مثل بچه ها که لج می کنند! بیایی در آغوشم بگیری. نوازشم کنی. من، توی آغوش مهربانت بزنم زیر گریه. و تو آرامم کنی... عطر نفس هایت را بپاشی روی موهایم و من قرار بگیرم از وجودت... از حضورت... از صدای بی وقفه ی نفس های خدایی ات... از بالا و پایین رفتن منظم سینه ات...
تو باید...
نمی شود!... نمی شود!... باید که باشی!... تصویر نمی شوند این رویاها بی تو!...
دلم گرفته معنا... حالم خوب نیست. هوای گریه دارم. هوای شکستن. خرد شدن. بریدن... دارم می شکنم اینجا بی تو... نمی توانم معنا... نمی توانم دیگر... نمی توانم...
مگر چقدر تحمل دارد آدمی؟... چقدر صبوری باید که نشکند؟... بار اولم نیست... آخرین هم نیست بی شک... بارها و بارها و بارها شکستن را تجربه کرده ام بی حضور نازنینت...
معنا... چرا خدا بر نمی دارد این فاصله ها را؟... به کجای این کره ی خاکی بر می خورد اگر من و تو کنار هم بنشینیم؟... چه می شود اگر با هم حرف بزنیم؟... لبخند بزنیم به همدیگر... چه می شود؟...
خسته ام معنا... دست به دست خدا سپرده ام که زمین نخورم... بس است دیگر انتظار... بیا معنا... من خسته ام...
نازنينـــــــــــــــــــم !
بي تو اينجا نا تمام افتاده ام
پخته اي بودم که خام افتاده ام
گفته بودي تا که عاقلتر شوم
آه ، مي خواهي مگر کافر شوم
من سري دارم که مي خواهد کمند
حالتي دارم که محتاجم به بند
کاشکي در گردنم زنجير بود
کاشکي دست تو دامنگيربود
عقل ما سرمايه دردسر است
من جهان را زير وبالا کرده ام
عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام
من دگر از هر چه جز دل خسته ام
عهد ياري با دل دل بسته ام
بر لب تو خنده مجنوني ام
خنده تو رنگي از دلخونيم
هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود اگر كسي تو را آنطوركه ميخواهي دوست ندارد به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعي كسي است كه دستهاي تورابگيردولي قلب تورالمس كند بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگزبه اونخواهي رسيد
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
با سیم نازمژه هات یه عمره گیتارمی زنم نگاهتو کوک نکنی من خودمودارمی زنم چشمات اگه رو پنجرم طرحه ستاره نزنند دست خودم نیست دلمو به درودیوارمی زنم تواگه نباشی من مثل اون پسرکی که گمشده گوشه کوچه می شینم ازغم تو زارمی زنم
زندگي همچون کلافي پيچ در پيچ است که اولش پيچ است وآخرش هيچ است
عجب معلم بدی است این
خوشبختي در زندگي مشترك ! ... روزي يك زوج، بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينكه در طول 25 سال حتي كوچكترين اختلافي با هم نداشتند. تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختي شون رو) بفهمند. سردبير ميگه:آقا واقعا باور كردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممكنه؟ شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه : بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم،اونجا ... براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب كرديم. اسبي كه من انتخاب كرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه كم سركش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زمين انداخت . همسرم خودشو جمع و جور كرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت" بعد بازم راه افتاديم وقتي كه اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از كيف برداشت و با آرامش شليك كرد و اونو كشت. سر همسرم داد كشيدم و گفتم :"چيكار كردي رواني؟ حيوان بيچاره رو كشتي!ديونه شدي؟" همسرم با خونسردي يه نگاهي به من كرد و گفت:"اين بار اولت بود.........
بیچاره اقاهه
فقط ايرانيها اين همه فقط دارن :
فقط در ايرانه كه بعد از مراسم ازدواج به عروس و داماد به جاي آرزوي خوشبختي انواع راههاي كشتن گربه دم حجله راآموزش ميدهند.
> فقط در ايرانه كه اگه ديدي دختري بهت محل نميگذاره ميگن دختره خرابه و…يا پسره معتاد بچه ننه و الي …
فقط در سريالهاي ايرانيه كه آدم خوباش فقيرند و نماز شب ميخونند و به مسجد ميرند و آدم بداش پولدارند و دزدند و به هيچ وجه آدمها نميتونند هر دو خصلت را داشته باشند
فقطيك خواننده زن ايرانيه كه اين نبوغ را داره كه با لباس شب بتونه تو كوه وكمر آواز بخونه
فقط يك پسر ايرانيه كه بعد از ازدواجش تازه بياد دوران شيرخوارگيش ميوفته و به مادرش وابسته ميشه
فقط در ايرانه كه زارا و منگو با برندهايي چون شنل و گوچي برابري ميكنه
فقط يك فروشنده ايرانيه كهاگه وارد فروشگاه بشي و مثلا يك پيراهن را ازش بخواي بياره تا پرو كني ميگهاگه ميخريش بيارمش
فقط در ايرانه كه بعد از يك تصادف ساده ممكنه قتل اتفاق بيوفته
فقط خانمهاي ايراني هستند كه دچار عارضه پوستي هستند و رنگ پوست صورت با گردنشون 6 درجه فرق ميكنه
فقط در عروسي ايرانيه كه تعدادبچه ها از تمام ميهمانها +خدمه بيشتره
فقط يك مرد ايرانيه كه مامانش رااز زن و بچش بيشتر دوست داره
فقط در رستوران ايرانيه كه تو بجاي معاشرت با كسايي كه باهاشون اومدي بر و بر ميز روبروت رو نگاه ميكني
فقط در يك فست فود ايرانيه كه موزيك ترانس يا هاوس پخش ميكنه و مشتري را دچار سوهاضمه ميكنه
فقط يك خانم ايرانيه كه توي سوپر ماركت، سلموني، مهموني، صف مرغ و تخم مرغ كفش پاشنه 25 سانتي ميپوشه
فقط در ايرانه كه توي مهموني آدمها بجاي معاشرت كردن و شاد بودن فقط بهم نگاه ميكنند و حتي يك كلمه باهم حرف نميزنند
فقط در ايرانه كه تا يه مهمون خارجي مياد سريع ميبرندش تخت جمشيد و نقش رستم تا بگن ما كي بوديم انگار كه ما كي هستيم حساب نيست
فقط يك پدر بيچاره ايرانيه كه مجبوره خرج بچه هاشو تا زنده است بده بعد هم بگن بيچاره سني نداشت سكته كرد
فقط در ايرانه كه ابروي دختراش 6 خط بالاتره
فقط در ايرانه كه اگه با بچه تون خيابون راه ميري مردم به نشونه مثلا دوست داشتن يا نيشگونش ميگيرن يا دستاي كثيفشونو به پوست بيچاره ميمالند و يابدون اجازه بهش شكلات ميدن
فقط يه دختر ايراني اين استعداد را داره كه توي گرماي تابستون چكمه ميپوشه و توي سرماي زمستون صندل
فقط يك ايرانيه كه توي رستوران بعد از خوردن غذاش درخواست ظرف يكبار مصرف ميده تا 2 لقمه باقيمونده غذاشو ببره خونه چون فكر ميكنه پول داده
فقط يك ايرانيه كه باز هم تو رستوران سالاد بار را شخم ميزنه و قبل از اوردر دادن سير ميشه
فقط يك پدر و مادر ايراني هستند كه چه بچشون 4 سال داشته باشه چه 40 بازم ايناجازه را دارن كه حتي به آب خوردن بچشون نظارت كامل داشته باشن
فقط ايرانيها هستند كه معتقدن كه هنر فقط و فقط نزد خودشونه
فقط ايرانيهاهستند كه در فروگاهها يه 40/50 كيلو اضافه بار دارن
فقط يك خانم ايراني ميتونه كه در يك استخر هتل 5 ستاره با گن و لباس زير بياد تو آب چون فكرميكنه هر گردي گردوست
فقط ايرانيها هستند كه باز هم در رستوران همون هتل دوربين بدست از غذا و همه توريستهاي ديگه در حال خوردن غذا بدون اجازه فيلم ميگيره تا به همه بگه من كجا بودم
فقط در ادارههاي دولتي ايرانه كه هيچ وقت حق با مشتري نيست و هريك از كاركنان 5 ساعت مشغول نماز و عبادتاونهم در ساعتهاي كاري هستند و در ضمن به نشانه خاكي بودن كفشهاشونو زيرميز پارك ميكنند و با دمپايي در اداره ميچرخه
*******************************************
يك انشاي طنز
پدرم هميشه ميگويد " اين خارجيها كه الكي خارجي نشدهاند، خيلي كارشان درست بوده كه توي خارج راهشان دادهاند" البته من هم ميخواهم درسم رابخوانم؛ پيشرفت كنم؛ سيكلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج ميدانم.
تازه دايي دختر عمهي پسر همسايهمان در آمريكا زندگي ميكند. براي همين هم پسر همسايهمان آمريكا را مثل كف دستش ميشناسد. او ميگويد "در خارج آدمهاي قوي كشور را اداره ميكنند"
مثلن همين "آرنولد" كه رعيس كاليفرنيا شده است. ما خودمان در يك فيلم ديديم كه چطوري يك نفره زد چند نفر را لت و پار كرد و بعد ...
البته آن قسمتهاي بيتربيتي فيلم را نديديم اما ديديم كه چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود.
خارجيها خيلي پر زور هستند و همهشان بادي ميل دينگ كار ميكنند. همين برجهايي كه دارند نشان ميدهد كه كارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا كجا پرت كردهاند.
ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛ فقط برنامههاي علمي آن را نگاه ميكنيم. تازه من كانالهاي ناجورش را قلف كردهام تا والدينم خداي نكرده از راه به در نشوند. اين آمريكاييها بر خلاف ما آدمهاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل ميكنند و بوس ميكنند. اما در فيلمهاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله كنار هم مينشينند كه به ضعم بنده همين كارها باعث شده كه آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اينجا اصلن استعداد ما كفش نميشود و نخبههاي علمي كشور مجبور ميشوند فرار مغزها كنند. اما در خارج كفش ميشوند. مثلاً اين "بيل گيتس"با اينكه اسم كوچكش نشان ميدهد كه از يك خانوادهي كارگري بوده اما تا ميفهمند كه نخبه است به او خيلي بودجه ميدهند و او هم برق را اختراع ميكند.
پسر همسايهمان ميگويد اگر او آن موقع برق را اختراع نكرده بود؛ شايد ما الان مجبور بوديم شبها توي تاريكي تلويزيون تماشا كنيم.
من شنيدهام در خارج دموكراسي است. ولي ما نداريم. اگر اينجا هم دموكراسي ميشد چقدر خوب ميشد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعيس جمهور ميشد و "مهناز افشار " هم معاون اولش ميشد. شايد "آميتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت ميكرديم تا وزير بشوند. خيلي خوب ميشد. ولي سد افصوث و دريق كه نميشود.
از نظر فرهنگي ما ايرانيها خيلي بيجمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تنپرور هستيم و حتي هفتهاي يك روز را هم كلاً تعطيل كردهايم. شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايهمان شنيدم كه در خارج جمعهها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديك بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهاي پسر همسايهمان از بي بي سي هم مهمتر است.
ما ايرانيها ضاتن آي كيون پاييني داريم. مثلن پدرم هميشه به من ميگويد "تو به خر گفتهاي زكي".
ولي خارجيها تيز هوشان هستند. پسر همسايهمان ميگفت در آمريكا همه بلدند انگليسي صحبت كنند، حتا بچه كوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم كلي كلاس زبان ميروند و آخرش هم بلد نيستند يك جملهي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد
**********************************************
.
من در این سن جوانی ز جهان سیر شدم / صورتم گر چه جوان است ز دل پیر شدم
اشتباهی که همه عمر پشیمانم کرد / اعتمادیست که بر مردم دوران کردم . . .
.
.
.
کمتر ای مونس جان بر من دیوانه بخند / که در این دشت جنون ، عاقل و دیوانه یکی است . . .
.
.
.
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز / جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد / تا مهر کسی در آن نروید هرگز
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست / روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من / در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده ست / نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
یادم هست …. یادت نیست
خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود / پس چرا گشت شبانه ، دربه در،یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم / قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید / کوزه ای دادمت ای تشنه, مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی / باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل / آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست …. یادت نیست
و ای زیبا ترین شعر رهایی توای گلبرگ سرخ آشنایی میان کوچه های تار قلبم به دنبال تو می گردم کجایی ؟؟؟
به دیدارم بیا هرشب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها
دلم تنگ است
عشق یعنی ...
عشق یعنی از خود بی خود شدن ...
به بلور احساس تلنگر زدن
آتش از درون زبانه کشیدن
خزان را بهار دیدن
در پس غرور ظاهری قلب را به پاکی آفتاب آراستن
زیبایی ها و لطافت ها را با احساس در واژه گنجاندن
عشق یعنی گوهر را در صدف تنهایی نهان کردن
عشق یعنی آغازی شیرین و آتش جاودان با هر چه بوی تعلق دارد
عشق یعنی سوختن و ذوب شدن در بوته ی عشق
عشق یعنی لرزش همه ی وجود در برابر معشوق
یعنی زیبا دیدن زیبا شنیدن زیبا گفتن
یعنی در حریر نرم و لطیف راه رفتن
خواب های مینایی دیدن
عشق یعنی در آبی آسمان غرق شدن و آبی شدن
عشق یعنی تازگی یعنی بهار ...
خدایا !...
همراه همیشگی ام باش و بهترین ها را مثل همیشه به من هدیه کن ...
من بی تو هیچم ای خدای بیکران مهربان...
خدای من !
حمایتم کن !...مواظبم باش !... دستم بگیر و مرا به سوی نور هدایت کن...همان نوری که سراسر عشق توست...
خدایا !....
میدانی ؟!...کاش میدانستی !...اما تو همیشه از دل ها آگاهی...پس مطمئنم که میدانی ! آنچه را که در دل و جانم میگذرد !
که....
سخت به مهر و محبت و توجه ات نیاز دارم !
سخت بر تو عاشقم !
و سخت دوستت دارم.
خدایا !....
تو را شکر و سپاسی بی حد می گویم برای هر آنچه که به من عطا کردی ای مهربان قدرتمند.
**********************************************************************************
خدای مهربان
گفتم: خسته ام....
گفتی: لا تقنطوا من رحمة الله...از رحمت خدا ناامید نشوید(زمر/53)
گفتم:هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره...
گفتی: ان الله بین المرء و قلبه...خدا حائل است میان انسان و قلبش(انفال/26)
گفتم: هیچ کسی رو ندارم...
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید...ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم(ق/16)
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی...
گفتی: فاذکرونی، اذکرکم...منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/152)
وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید. می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد : از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه ؟
اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واینها برای شادی من کافی هستند خداوند لبخند زد.فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.
تو عشق اورا احساس خواهی کرد کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد.
من چطور می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان انها نمیدانم خداوند او را نوازش کرد و گفت فرشته تو زیبا ترین وشیرین ترین واژهایی را ممکن است بشنوی در گوش
تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی
کودک با ناراحتی گفت .وقتی میخواهم با شما صحبت کنم ؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟ فراشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد وبه تو یادخواهد داد که چگونه دعا کنی
کودک سرش را برگرداند و پرسید. شنیده ام که زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد . حتی اگر به قیمت جانش تمام شود "
کودک با نگرانی ادامه داد."من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد گفت:"فرشته ات همیشه در باره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت:گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند او به آرامی یک سئوال دیگر از خدا پرسید:"خدایا اگر من باید همین حالا بروم "نام فرشته ام را به من بگو!؟
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
" نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی "
الو... سلام .....کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان
بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلندگریه کرد وگفت:خدا جون
خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم
قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا
چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد..
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تاتمام دنیا در
دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت .
وحشت از عشق که ترس من فاصله هاست
وحشت از غصه که نه !ترس من خاتمه هاست!
ترس بیهوده ندارم صحبت از خاطره هاست!!!
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست!
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست!
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست!
***************************************
دلبسته به سکه های قلک بودیم دنبال بهانه های کوچک بودیم
رویای بزرگتر شدن خوب نبود ای کاش تمام عمر کودک بودیم
**********************************************
در کویری که خشک است و بی اب دوست دارم که گندم بکارم
روز و شب مثل ابری بهاری قطره قطره بر انها ببارم جشن گنجشکها را ببینم یا برای یا برای کلاغی گرسنه ارزن و گندمو جو بچینمان زمان خرمنم صاحبی جز کفتر و کلاغ ندارد دوست دارم که دنیا بداند:::کشتزارم مترسک ندارد!؟
به من گفتي خداحافظ و بر قنديل مژگانت
بلوار اشک جاري بود
غم تلخي ميان قصه هايت با تمام بيقراري بود
چرا با من خداحافظ
تو که گلبوته هاي شهر شادم را
زباران نگاهت باور کردي
تو که جام خيالم را
هر شب از شرابعشق تر کردي
تو که افسانه با عشق بودن را
برايم از کتاب زندگي خواندي
تو که بذر محبت را
به دشت سينه مشتاقم افشاندي
چرا با من خداحافظ
تو مهمان عزيز لحظه هاي شاد من هستي
تو همچون قصه ي شيرين عهد کودکي در ياد من هستي
خداحافظ کلامي تلخ و غمگين است
غم رفتن غمي بسيار سنگين است
خداحافظ نه
تو درياي من هستي
و من چون ماهي ام
دور از تو ميميرم
اگر رفتي سراغت را همه جا از خداي عشق ميگيرم
مرو اي بهترين حرف و کلام مهرباني ها
بيا دو خط موازي نباشيم بيا دلتنگيهايمان
را با کوچ پرستوها به دور
ترين نقطه زمين پرواز دهيم
بسرايم ودفترمانرا پراز آواز قناري کنيم
بيا با هم بمانيم که گاهي دنيا مجالي
براي م
عاشقت خواهم ماند ..............................بی انکه بدانی .
دوستت خواهم داشت .........................بی انکه بگویم .
درد دل خواهم گفت ............................بی هیچ کلامی .
گوش خواهم داد ...............................بی هیچ سخنی .
در اغوشت خواهم گریست....................بی انکه حس کنی .
در تو ذوب خواهم شد .........................بی هیچ حرارتی .
يه قلب پاک هميشه بايد به يه نفر ايمان داشته باشه وگرنه فاسد ميشهیادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم پر پروانه شکستن هنر انسان نيست گر شکستيم ز غفلت،من و مايي نکنيم يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم زيبايي عشق به سكوته نه فرياد يه لب هميشه بايد روش خنده باشه وگرنه زود پير ميشه يه کبوتر هميشه بايد عشق پرواز داشته باشه وگرنه اسير ميشه يه صورت هميشه بايد شاد باشه وگرنه به دل هيچ کس نمی چسبه يه ديوار هميشه بايد به يه تير تکيه کنه وگرنه ميريزه
..
يه جاده هميشه بايد انتها داشته باشه وگرنه مثل يه کلاف سر در گم ميشه
..
يه قلب پاک هميشه بايد به يه نفر ايمان داشته باشه وگرنه فاسد ميشه
يه چشم هميشه بايد توش اشک باشه وگرنه ميسوزه
يه دل هميشه بايد توش غم باشه وگرنه ميشکنه
يه لب هميشه بايد روش خنده باشه وگرنه زود پير ميشه
يه کبوتر هميشه بايد عشق پرواز داشته باشه وگرنه اسير ميشه
يه صورت هميشه بايد شاد باشه وگرنه به دل هيچ کس نمی چسبه
يه ديوار هميشه بايد به يه تير تکيه کنه وگرنه ميريزه
..
يه جاده هميشه بايد انتها داشته باشه وگرنه مثل يه کلاف سر در گم ميشه
يه قناری بايد به خوش آوازيش ايمان داشته باشه وگرنه ساکت ميشه
روز تولد تو میلاد یه عشق پاکه
برای شکر این روز پیشانی ام به خاکه
روی قلبا کلیک کن؟
خواستم هدیه ای برایت بفرستم
گل گفت : مرا بفرست با عطر خود او را شاد سازم
گفتم او خودش گل است
خار گفت: مرا بفرست تا به چشم دشمنانش فرو روم
گفتم او آنقدر مهربان است که دشمن ندارد
بلبل گفت مرا بفرست تا با آوازم او را شاد سازم
گفتم نه او خوش صداست
ناگهان صدای قلبم به گوشم رسید صدای تاپ تاپ قلبم بود
که می گفت مرا بفرست تا دوستش بدارم
زيبايي عشق به سكوته نه فرياد
زيبايي عشق به تحمله نه خرد شدن و فرو ريختن
عشق خيالي ست كه اگه به واقعيت برسه
ديگه طعم شيرينشو از دست مي ده.
عشق يه كويره كه عاشق تشنه با
روياي سراب معشوق قدم به جلو ميذاره
عشق راه ناهمواريه كه وقتي ازش گذشتي و تمام سختیها رو
پشت سر گذاشتي ميرسي به جايي كه اصلا تصور نميكردي
آخرش اين باشه مثل كسي كه از كوهي بالا ميره به اميد اينكه
ببينه پشت اون كوه چيه؟ لذتش فقط اميد و روياي رسيدن به اون
بالاست وقتي رسيدي مي بيني هيچي پشت كوه نبوده و
نيست نااميد و خسته ميشيني به اين همه راهي كه اومدي
فكر ميكني. البته اگه بين راه سقوط نكني.
عشق سخن گفتن با نگاهه.
عشق اميد به رسيدن و ترس از نرسيدنه
عشق تكرار افرينش
بگذار که در حسرت ديدار بميرم
در حسرت ديدار تو بگذار بميرم
دشوار بود مردن و روی تو نديدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بميرم
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بميرم
بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بميرم
بگذار چو خورشيد گدازنده مس فام
در دامن شب با تن تب دار بميرم
بگذار شوم سايه ايوان بلندت
سويت خزم و گوشه ديوار بميرم
ميميرم از اين درد که جان دگرم نيست
تا از غم عشق تو دگر بار بميرم
تا بوده ام ای دوست وفادار تو بودم
بگذار بدان گونه وفادار بميرم
روز های بودنش همه با او بیگانه بودند کسی نه شاخه گلی برایش
می اوردند نه برایش می خندیدند و نه برایش می گریستند وقتی
رفت همه امدند برایش دسته گل اوردند سیاه پوشیدند و برای
رفتنش اشک ریختند شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت ........
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده در گذر دیده
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت ،
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت. . . . ......................................................
هرچقدر هم که می دوم
باز به تو نمی رسم !!
تو از دور مرا صدا میزنی که بیا !
من می دوم و فاصله ها هنوز برجاست .....
لعنت بر آنکه دایره را شناخت !!!
بیا زیر باران بیا جان بگیریم
کمی بوی نم بوی انسان بگیریم
نفس هایمان کاش در هم بریزد
و ما از نفس های هم جان بگیریم
بیا حس برفی و یخ بستگی را
شبی از فضای زمستان بگیریم
خدا مانده پشت علف های سهراب
بیا از خدا قول باران بگیریم
بیا وحشت ضربه های تبر را
شبی از تبار درختان بگیریم
سرآغاز اگر چه قشنگ و عمیق است
مبادا غریبانه پایان بگیریم
وقتی که توی جاده ها یه همسفر پیدا نشه
وقتی که تو مسیر شب حتی سحر پیدا نشه
وقتی که هیچکس نباشه وقتی ستاره در نیاد
حتی با این قاصدکا ازتو برام خبر نیاد
دوباره توی کوچه ها راهی یه سفر می شم
دنبال اشک تو دوباره دربه در می شم
خسته ترازهمیشه بازبغض صدامومی شکنم
دل روپیشت جامی ذارم خط می کشم روبودنم
خسته می شم ازاسمون بس که بزرگ ومبهمه
بس که مثل چشمای توبارونی وپرازغمه
می گم بمون پیشم ولی می گی که من بایدبرم
برای اخرین نگات توجاده ها منتظرم
........................................................................ برسنگ مزارم بنویس:
زیر این سنگ جوانی خفته است
با هزاران ای کاش
و دو چندان افسوس
که به هر لحظه ی عمرش گفته ست
بنویس:
این جوان بر اثر ضربه ی کاری مرده ست...
نه بنویس:
این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست...
جلوی روز وفاتم بنویس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار
روز پژمردن گل در فصل بهار
روز اعدام جنون بر سر دار
روز خوشبختی یار...........
راستی!
شعر یادت نرود
روی سنگم بنویس:
آی گل های فراموشی باغ!
مرگ از باغچه ی کوچکمان می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند می برد از بر ما...........................................................................
خیال کردم بری میری از یادم تو رفتی و نرفت چیزی از یادم
تو رفتی تازه عاشقتر شدم من از اونی هم که بود بدتر شدم من
صبح تا شب این شد کارم که واسیه چشات بیدارم
تو خدای عاشقایی تو تموم کس و کارم
تو بداد من رسیدی وقتی تنها یمو دیدی تو نذاشتی برم از دست اگه چیزیم هنوز
نازنینم امید شیرینم من بحز تو کسی نمی بینم
از اون روزی کخ رفتی یه روز خوش ندیدم
بجز دستای گرمت بلا و خوش ندیدم
زندیگمو به پای تو دادم اون روزا رو نمیره از یادم
...................نازنینم برس به فریادم...................
خیال کردم بری میری از یادم تو رفتی و نرفت چیزی از یادم
تو رفتی تازه عاشقتر شدم من از اونی هم که بود بدتر شدم من
صبح تا شب این شد کارم که واسیه چشات بیدارم
تو خدای عاشقایی تو تموم کس و کارم
تو بداد من رسیدی وقتی تنها یمو دیدی تو نذاشتی برم از دست اگه چیزیم هنوز
نازنینم امید شیرینم من بحز تو کسی نمی بینم
از اون روزی کخ رفتی یه روز خوش ندیدم
بجز دستای گرمت بلا و خوش ندیدم
زندیگمو به پای تو دادم اون روزا رو نمیره از یادم
نازنینم برس به فریادم
................................................................................................................................گاهی ابرهای تیره و خزان به زندگی انسانها
سایه مرگ می افکند و بهترین دوستان را از هم جدا می کند
اگر روزی بی رحم سرنوشت ما دوستان ویاران را از هم جدا کرد
به نوشته های من نظر افکن و به یاد بیاور که چقدر...............
اگر چشمانت پرسید بگو ندیدمش
اگه گوش هات پرسید بگو نشنیدمش
اگه دستت لرزید بگو مال سرماست
اما اگه دلت لرزید
به خودت دروغ نگو دوستش داری
برای قدم زدن در دشتهای ارغوانی
برای دست یافتن به رویاهای سپید
برای از بین بردن هجوم سنگین کینه
برای نگاه کردن به کوچ کبوترهای غریب
و برای گفتن آنچه باید گفت
آنچه که سالیان سال به صورت یک سکوت در دلها خاموش مانده است
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه غرمت تو ناگزیر میشود!
ای دریغ و حسرت همیشگی
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |